خواب چه وقتی؟
دمپایی هایم را از پایم در می آورم و آن ها را توی سایه قشنگ جفت می کنم تا اگر مامان آمد به به من امیدوار شود و بفهمد آن قدر ها هم که فکر می کند شلخته نیستم.
اگر الآن با آزاده در به در شده دعوایم نمی شد الآن مجبور نبودم بنشینم ور دل ننه و به غصه های روزگار گوش دهم، یکی نیست بهش بگوید: آخر من بنده خدا هنوز آرزو دارم، نوجوانم.
در را باز می کنم، باد خنک کولر می خورد توی صورتم و قلقلکم می شود.
ننه یک وری روی تخت خوابیده و دارد با باد بزن خودش را باد می زند، اگر من این طوری بخوابم مامان می گوید: بلند شو، خوب نیست دختر این طوری هیکلش را ولو کند روی زمین، اما خب ننه که کسی را ندارد که هی بهش بگوید: بکن، نکن!
ننه تا نگاهش به من می افتد بلند می شود و می نشیند، دستم را توی هوا تکان می دهم ومی گویم: سلام ننه، ننه سمعکش را توی گوشش می کند و می گوید: چی چی می گویی ننه؟ گوش هایم که نمی شنوند! صد بار به این پسر یتیم مونده گفتم این سمعک را بده درست کنند به خرجش نرفت که نرفت....
اگر چیزی نگویم و وسط حرفش نپرم همین طوری گازش را می گیرد و تا فردا برای خودش می برد و می دوزد.دلم برای عمو ابولفضل می سوزد بیچاره،هر بار هر کاری داشته برایش کرده، حالا یک بار که نکرده، این طوری آبرویش را می برد.
می گویم: خب چه طوری ننه؟ ننه سرش را تکان می دهد و نگاهی به اتاق می کند و می گوید: زهره، حالا که آمدی پائین، یک جارو به اتاق من بزن، کثیف شده!
توقع شنیدن این حرف را ندارم، از خانه در می روم تا از دست مامان و آزاده راحت باشم، گیر ننه می افتم. می گویم: حوصله ندارم...
ننه نمی گذارد حرف از دهان من بیرون بیاید، می گوید: وا! حوصله ندارم چیه؟ ما هر کدام وقتی اندازه شما بودیم سه تا بچه را بزرگ می کردیم حالا زورت می آید یک جارو به این اتاق بکشی؟
می گردم تا یک بهانه دیگر پیدا کنم. می خواهم بگویم درس دارم که یادم می افتد تابستان است.
ننه می گوید: حالا کوچولو که نمی شوی، یک جارو بزنی؟ والا بچه هم بچه های قدیم!
یک دفعه فکری به ذهنم میرسد می گویم: باشد، می کنم. ننه نپتونش را از بغل تختش بر می دارد و به طرف من می گیرد و می گوید: بیا این هم جارو. نپتون را از دستش می گیرم و می روم تا از بالای اتاق شروع کنم.
چادرم را در می آورم و می گذارم توی طاقچه. پشتی ها را بر می دارم و می گذارم گوشه اتاق و چهارپا می شوم روی زمین. اگر مامان ایجا بود می گفت: چند بار بهت گفتم این طوری مثل شتر زانو نزن!
با انگشت هایم نپتون را سفت می چسبم و می کشم رو ی زمین. از شانس گندَم این جا یک دانه آشغال هم نیافتاده که جمع شود و ننه بفهمد که چه قدر زحمت می کشم. یک دفعه فکری به سرم می زند: تصمیم می گیرم بروم از گوشه اتاق جارو برقی را بیاورم. بلند می شوم و جارو را بر می دارم: یادش به خیر، آن روزی که ننه رفته بود بیمارستان، من و حسن دوتایی سوار جارو برقی می شدیم و خر سواری می کردیم. اما حیف الآن مجبورم از خر سواری هم بگذرم.
جارو برقی را به برق می زنم، دکمه اش را فشار می دهم و شروع می کنم. اگر مامان این جا بود حتما می گفت: تو که لالایی بلدی، چرا خوابت نمی برد؟
شروع می کنم و جارو را مطابق خواب فرش راه می برم همین طور که جارو را می برم به تخت ننه می رسم. نمی دانم من که حوصله ندارم توی خانه دست به سیاه و سفید بزنم چه طور دارم اتاق ننه را جارو می کنم یکدفعه یاد نقشه ام می افتم و دلیلش یادم می آید.
خم می شوم، اول جارو را می کنم زیر تخت و بعد خودم به دنبالش می روم. گوشه فرش را بالا می زنم مورچه ها یک عالمه خاک زیر فرش ریخته اند جارو را می گیرم روی خاک ها، خیلی حال دارد همه خاک ها یک دفعه جمع می شود. زیر تخت تمیز می شود می خواهم بیایم بیرون. اول پاهایم را می کنم بیرون و بعد می خواهم بروم بیرون که یک دفعه سرم تقی می خورد به زیر تخت. اعصابم خرد می شود. زود از زیر تخت می آیم بیرون. و به طرف کلید برق می روم. دیگر حالش را ندارم.
جارو را از برق در می آورم و می گذارم سر جای اولش. چادرم را سر می کنم. الآن است که نقشه ام عملی شود و ننه مثل آن وقت بگوید: بیا زهره این پول را بگیر. دستت درد نکند، حالا ننه هر چند هم بد اخلاق باشد دست به جیبی اش را که خودم می دانم بد نیست.
اتق ساکت ساکت است از وقتی جارو را خاموش کرده ام انگار یک چیزی کم شده به طرف تخت ننه می روم تا من را ببیند و یادش بیاید. اما یکدفعه نگاهم به ننه می افتد دهانم باز می ماند: چشمهایش را روی هم گذاشته و به نظر می آید خیلی وقت است که خوابش برده!