سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و درباره فرموده خدا « إنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإحْسانِ » گفت : ] عدل انصاف است و احسان نیکویى کردن . [نهج البلاغه]
باران
 

 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/10/11 ::  11:10 عصر

خواب چه وقتی؟

دمپایی هایم را از پایم در می آورم و آن ها را توی سایه قشنگ جفت می کنم تا اگر مامان آمد به به من امیدوار شود و بفهمد آن قدر ها هم که فکر می کند شلخته نیستم.

اگر الآن با آزاده در به در شده دعوایم نمی شد الآن مجبور نبودم بنشینم ور دل ننه و به غصه های روزگار گوش دهم، یکی نیست بهش بگوید: آخر من بنده خدا هنوز آرزو دارم، نوجوانم.

در را باز می کنم، باد خنک کولر می خورد توی صورتم و قلقلکم می شود.

ننه یک وری روی تخت خوابیده و دارد با باد بزن خودش را باد می زند، اگر من این طوری بخوابم مامان می گوید: بلند شو، خوب نیست دختر این طوری هیکلش را ولو کند روی زمین، اما خب ننه که کسی را ندارد که هی بهش بگوید: بکن، نکن!

ننه تا نگاهش به من می افتد بلند می شود و می نشیند، دستم را توی هوا تکان می دهم ومی گویم: سلام ننه، ننه سمعکش را توی گوشش می کند و می گوید: چی چی می گویی ننه؟ گوش هایم که نمی شنوند! صد بار به این پسر یتیم مونده گفتم این سمعک را بده درست کنند به خرجش نرفت که نرفت....

اگر چیزی نگویم و وسط حرفش نپرم همین طوری گازش را می گیرد و تا فردا برای خودش می برد و می دوزد.دلم برای عمو ابولفضل می سوزد بیچاره،هر بار هر کاری داشته برایش کرده، حالا یک بار که نکرده، این طوری آبرویش را می برد.

می گویم: خب چه طوری ننه؟ ننه سرش را تکان می دهد و نگاهی به اتاق می کند و می گوید: زهره، حالا که آمدی پائین، یک جارو به اتاق من بزن، کثیف شده!

توقع شنیدن این حرف را ندارم، از خانه در می روم تا از دست مامان و آزاده راحت باشم، گیر ننه می افتم. می گویم: حوصله ندارم...

ننه نمی گذارد حرف از دهان من بیرون بیاید، می گوید: وا! حوصله ندارم چیه؟ ما هر کدام وقتی اندازه شما بودیم سه تا بچه را بزرگ می کردیم حالا زورت می آید یک جارو به این اتاق بکشی؟

می گردم تا یک بهانه دیگر پیدا کنم. می خواهم بگویم درس دارم که یادم می افتد تابستان است.

ننه می گوید: حالا کوچولو که نمی شوی، یک جارو بزنی؟ والا بچه هم بچه های قدیم! 

یک دفعه فکری به ذهنم میرسد می گویم: باشد، می کنم. ننه نپتونش را از بغل تختش بر می دارد و به طرف من می گیرد و می گوید: بیا این هم جارو.  نپتون را از دستش می گیرم و می روم تا از بالای اتاق شروع کنم.

چادرم را در می آورم و می گذارم توی طاقچه. پشتی ها را بر می دارم و می گذارم گوشه اتاق و چهارپا می شوم روی زمین. اگر مامان ایجا بود می گفت: چند بار بهت گفتم این طوری مثل شتر زانو نزن!

با انگشت هایم نپتون را سفت می چسبم و می کشم رو ی زمین. از شانس گندَم این جا یک دانه آشغال هم نیافتاده که جمع شود و ننه بفهمد که چه قدر زحمت می کشم. یک دفعه فکری به سرم می زند: تصمیم می گیرم بروم از گوشه اتاق جارو برقی را بیاورم. بلند می شوم و جارو را بر می دارم: یادش به خیر، آن روزی که ننه رفته بود بیمارستان، من و حسن دوتایی سوار جارو برقی می شدیم و خر سواری می کردیم. اما حیف الآن مجبورم از خر سواری هم بگذرم.

 جارو برقی را به برق می زنم، دکمه اش را فشار می دهم و شروع می کنم. اگر مامان این جا بود حتما می گفت: تو که لالایی بلدی، چرا خوابت نمی برد؟

شروع می کنم و جارو را مطابق خواب فرش راه می برم همین طور که جارو را می برم به تخت ننه می رسم. نمی دانم من که حوصله ندارم توی خانه دست به سیاه و سفید بزنم چه طور دارم اتاق ننه را جارو می کنم یکدفعه یاد نقشه ام می افتم و دلیلش یادم می آید.

خم می شوم، اول جارو را می کنم زیر تخت و بعد خودم به دنبالش می روم. گوشه فرش را بالا می زنم مورچه ها یک عالمه خاک زیر فرش ریخته اند جارو را می گیرم روی خاک ها، خیلی حال دارد همه خاک ها یک دفعه جمع می شود. زیر تخت تمیز می شود می خواهم بیایم بیرون. اول پاهایم را می کنم بیرون و بعد می خواهم بروم بیرون که یک دفعه سرم تقی می خورد به زیر تخت. اعصابم خرد می شود. زود از زیر تخت می آیم بیرون. و به طرف کلید برق می روم. دیگر حالش را ندارم.

جارو را از برق در می آورم و می گذارم سر جای اولش. چادرم را سر می کنم. الآن است که نقشه ام عملی شود و ننه مثل آن وقت بگوید: بیا زهره این پول را بگیر. دستت درد نکند، حالا ننه هر چند هم بد اخلاق باشد دست به جیبی اش را که خودم می دانم بد نیست.

اتق ساکت ساکت است از وقتی جارو را خاموش کرده ام انگار یک چیزی کم شده به طرف تخت ننه می روم تا من را ببیند و یادش بیاید. اما یکدفعه نگاهم به ننه می افتد دهانم باز می ماند: چشمهایش را روی هم گذاشته و به نظر می آید خیلی وقت است که خوابش برده!      

 


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/28 ::  3:20 عصر

کی می آیی؟

گذشت.جمعه را می گویم. این جمعه هم بدون آمدنت گذشت و تا جمعه ای دیگر باز هم انتظار، انتظاری غریب و سرد که مثل بغضی بر گلویم سنگینی می کند...

مولای من! پس کی می آیی؟

کی می آیی که کودکان بادبادک هایشان را در دست بگیرند و به سمت تو بدوند تا نوازش دستان گرمت را بر سرشان لمس کنند..

کی می آیی که عدالت پس از سال ها از پستوی کاخ ظالمان بیرون بیاید و رنگ عمل را بر خود ببیند...

این جمعه هم که بیاید مثل هر بار منتظرت هستیم زودتر بیا و این انسان های منتظر را از نگرانی برهان..

اللهم عجل لولیک الفرج


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/26 ::  11:18 صبح

جارو کش شیطون

زانو ها یم را توی بغلم گرفته ام کتاب را روی پایم گذاشته ام و می خوانم. رسول بلوز نارنجی اش را پوشیده و کنار من نشسته است اخم هایش را توی هم کرده و و به فرش نگاه می کند. یک دفعه مثل برق گرفته ها بلند می شود کتاب را از روی پای من می کشد و می گوید: چه قدر صبر کنم پس کی مرا می بری؟ به صوت سبزه رسول نگاه می کنم و می گویم: صد بار گفتم تا کارهایم تمام نشود نمی برمت، چه قدر اذیت می کنی؟ بگذار کارم را بکنم دیگر.

 رسول مثل قبل می نشیند بغض می کند یک دفعه چانه اش می لرزد و می گوید: اصلا دیگر هیچ وقت هیچ وقت نمی آیم خانه تان خوب شد؟ بلند می شوم کتاب را می گذارم روی زمین و به طرفش می روم دستم را می کشم روی کله کچلش و می گویم: گریه نکن دیگر، می برمت.آفرین تو که بچه خوبی بودی! رسول کله اش را عقب می کشد و دست من از روی کله اش لیز می خورد و می افتد روی شانه اش. می گوید: من حوصله ام سر رفته می خواهم بروم پیش مامانم. اگر دست خودم بود الآن یک پس کله ای آبدار می خواباندم پس کله اش که جان می دهد برای همین کارها.

 دوباره می گوید: من آب می خواهم! بلند می شوم و می روم به طرف آشپزخانه مواظب هستم تا مبادا پایم را روی یکی از مجله هایی که کف اتاق ریخته بگذارم تا دم آشپزخانه مجله آمده است.گالش های مامان را می پوشم و می روم توی آشپزخانه اما همین که نگاهم به ظرفشویی می افتد خشکم می زند: تویش پر از ظرف کثیف است، تازه یادم می افتد مامان وقتی می خواست برود چه قدر سفارش کرد که ظرف ها را بشویم. یک لیوان تمیز از توی جا ظرفی بر می دارم و می روم توی اتاق می روم به طرف رسول و لیوان را می دهم دستش آب که می خورد یک چیزی توی گلویش بالا و پایین می رود یک دفعه فکری به ذهنم می رسد می گویم: رسول، اگر می خواهی ببرمت باید اتق را جمع کنی و من هم ظرف ها را بشویم نگاهم را توی اتاق می چرخانم کار سختی است، ولی مامان رسول او را برای همین کار ها بزرگ کرده است.

رسول لیوان را می دهد دست من و می گوید: باید یک جایزه هم برایم بخری!

 می گویم: باشد حالا تو بکن.

-        قول دادی ها!

-        باشد، قول دادم، و بعد می روم دنبال بد بختی ام توی آشپزخانه.

دمپایی ها را می پوشم آستین های بلند بلوز قهوهای ام را بالا می زنم و آب را باز می کنم روی ظرف ها لیوان رسول را هم می گذارم رویشان. اولین بشقاب را آب می کشم و توی جا ظرفی می گذارم آب تا زیر آستینم می رود هر چی به مامان گفتم یک جفت دستکش بخرد نخرید و گفت: من از این لوس بازی ها خوشم نمی آید. خوش به حال بنفشه اینها، خودش می گوید همیشه موقع ظرف شستن دستکش دست می کنم تا دست هایم خراب نشود.

آخریش لیوان رسول است آبش می کشو و شیر را می بندمۀ چکه می کند اما اهمیت نمی دهم و می روم دستهایم را با شلوارم خشک می کنم و میروم توی اتاق، رسول مجله ها را جمع کرده و دارد نپتون می کشد. اتاق مرتب مرتب است فقط مامان را کم دارد که بیاید نگاه کند و حالش را ببرد.

رسول نپتون را می گذارد گوشه اتاق و می گوید: خب جایزه ام را بده.

می روم به طرف مانتوی مدرسه ام که روی جالباسی آویزان است. دستم را می کنم توی جیبم و 50 تومانی ام را بر می دارم. آن را به دست رسول می دهم و می گویم برویم.

***

داخل اتاق می شوم. چادرم را می گذارم روی پشتی و می نشینم. حالا فقط باید منتظر آمدن مامان باشم که بیاید و ببیند چه طور هم اتاق مرتب است و هم ظرف ها شسته.

می روم به طرف کمد تا یک مجله بردارم. در کمد را باز می کنم اما همین که درش باز می شود همه مجله ها می ریزند بیرون. همان مجله هایی هستند که رسول جمعشان کرده بود....حیف از آن 50 تومان نازنینم.   

م نشود نمی برمت، چه قدر اذیت می کنی؟ بگذار کارم را بکنم دیگر.


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/23 ::  12:31 عصر

پول تو جیبی

خانم قنبری انگشتش را محکم زیر عینکش فشار می دهد با حرکت عینکش بهایش هم کج و کوله می شوند. همیشه همین طور است دست خودش نیست. با ته خودکارش روی میز می کوبد و می گوید بس است دیگر هزار تومان که این همه جر و بحث ندارد. صدای بچه ها مثل صف های نونوایی توی هم پیچیده است: خانم اجازه! دم خانه ما ورق دانه ای 15 تومان است آن وقت مدرسه برای 10 تا امتحان 1000 تومان می گیرد....

خانم قنبری که می بیند حریف ما نمی شود از جایش بلند می شود.مانتوی سبزش را که از اول سال یک بار هم عوض نکرده را صاف می کند و با صدای جیغ جیغی اش درس را شروع می کند.

***

می خواهم بروم توی آشپزخانه اما دمپایی نیست. مامان دمپایی را پوشیده و دارد برای شب گوجه رنده می کند. با پلاستیک روی اپن آشپخانه ور می روم و می گویم: مامان! مدرسه گفته برای برگه های امتحانی 1000 تومان ببریم. مامان باز هم کار خودش را می کند انگار که حرف های من را نشنیده باشد. اما یک دفعه مثل این که چیزی یادش آمده باشد به طرف کشو می رود و 5 تا 200 تومانی کهنه بر می دارد و به طرف من می آید این بار اول است که مامان بدون چون و چرا بهم 1000 تومان می دهد.

***

پاهایم را توی هوا تکان می دهم، نوک مداد را می کنم توی دهانم و می گویم: مامان 7 تا 200 تومان چه قدر ی شود. صدای مامان با جلیز  ویلیز روغن قاطی می شود و به گوشم می خورد: پس توی این مدرسه ای که این همه پول می گیرند چی بهتان یاد می دهند؟ 1400 تومان حالا برای چی می خواهی؟ یک دفعه بلند می شوم و می نشینم از خوشحالی می خواهم بال در بیاورم. فقط باید تا شب کا بابا می آید صبر کنم و پول تو جیبی یک هفته ام را بگیرم.

***

بابا آرنجش را روی متکایی که مثل ساندویچ لوله اش کرده گذاشته است، کنترل را توی دستش گرفته و دارد تلویزیون را این کانال اون کانال می کند. پیش خودم می گوسم الآن که بابا کیفش به راه است باید کار را یک سره کنم. یک بار دیگر حرف هایی را که قرار است به بابا بگویم را توی سرم جمع و جور می کنم و می روم جلو.

به بابا که می رسم. دستهایم را توی هوا تکان می دهم و می گویم: سلام بر بهترین بابای دنیا، امید آن که حال جنابعالی خوب باشد. بابا خودش را روی متکا جمع می کند و می گوید: به چه عجب، حال بهترین دختر دنیا چه طور است؟ می گویم: حال بنده به مرحمت شما خوب است و توی دلم می گویم: البته به مرحمت پول های شما. سعی می کنم تا بابا یادش نیامده از جلویش تکان نخورم. می گویم: خب چه خبر از کار و کاسبی؟ بابا نگاهش را از تلویزیون می گیرد به من نگاهی می اندازد و می گوید: آفتاب از کدام طرف در آمده شما سراغ کار و کاسبی را می گیرید؟ نه! مثل این که حالا حالا ها یادش نمی آید. می گویم: ما که همیشه سراغ شما را می گیریم..

در این حال مامان تز آشپزخانه بیرون می آید و می گوید: می بینم که پدر و دختر خوب گرم گرفته اید بعد روبه من می کند و می گوید: راستی 1000 تومان قبلا بهت دادم این 400 تومان هم بقیه پول تو جیبی ات است....

با دهانی باز به مامان نگاه می کنم خدا کند بابا تز نقشه ام بویی نبرده باشد!


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/22 ::  7:50 عصر

داستان « فرزانه....فرزانه»

-       فرزانه...فرزانه، ای فزانه ای که بگویم خدا چه کارت کند! می گذاری کنار آن کتاب را یا بیایم؟ هیچ کار که نمی کنی حداقل بیا این سبزی ها را پاک کن.. سرم را از روی کتاب بر می دارم، زینب جلوی تلویزیون دراز کشیده و کارتون نگاه می کند، فقط اگر 11 ماه و 3 روز دیرتر به دنیا می آمدم دیگر مجبور نبودم این همه بد بختی را تحمل کنم و آن وقت می توانستم مثل زینب بی خیال باشم اما نمی شود اگر نروم مامان مثل آن دفعه می آید و کتابم را می گیرد و پرت می کند روی پشت بام هاجر خانم و آن وقت مجبور می شوم مثل آن وقت یواشکی بروم بالای پشت بام خودمان و از آنجا بیاورمش و آن وقت هاجر خانم هم سوژه خوبی گیر می آورد و هر وقت مرا می بیند می گوید مردم نمی توانند دخترشان را توی خانه نگه دارند...

-       فرزانه ذلیل شده، می گذاری کنار آن آینه دق را یا ...

زینب سرش را از روی متکا به طرف من بر می گرداند و می گوید: نمی شنوی مامان چه می گوید، بلند شو برو دیگر.

 می گویم: تو کاریت نباشد، کاتونت را نگاه کن نمی خواهد جوش مامان را بزنی و بعد لنگه جوراب مامان را از کف اتاق بر می دارم آن را می گذارم لای کتابم و می روم به طرف
آشپزخانه

مامان چپ چپ نگاهم می کند و می گوید: چه عجب خانم تشریف آورند می گفتی سوسکی مارمولکی چیزی برایت قربانی می کردیم و بعد چادر سفید گل گلی اش که قبلا سر می کرد را از روی بند می کشد آن را می اندازد جلوی من و می گوید: بگیر این ها را هم باید یادت بدهند. سبزی ها را روی چادر می گذارم و شروع می کنم.

***

سرم را از روی بالش جا به جا می کنم و پاهایم را می چسبانم به میز تلویزیون و می خواهم بزنم آن کانال که مامان می گوید: حتما خودت میز را تمیز می کنی، بردار آن پاهای چرک و چلایت را تا تلویزیون را خاموش نکرده ام. برای این که از غرغر های مامان جلوگیری کنم زود پاهایم را بر میدارم و سعی می کنم مثل آدم ها تلویزیون نگاه کنم. مامان از جایش بلند می شود و می رود و به جایش زینب می آید کنارم می نشیند، او هم نمی تواند زبان حق به دهان بگیرد و می گوید: بس است دیگر چه قدر تلویزیون نگاه می کنی؟ دستم را می کشم بالای سرم رویزمین و کنترل را پیدا می کنم و بعد در حالی که می زنم یک کانال دیگر می گویم: خوب است من پنج دقیقه است که آمده ام  تو که 24 ساعت خوابیده ای پایش، دیگ به دیگ می گوید رویت سیاه. فرزانه کنترل را از دستم می قاپد و می گوید: فعلا که چه بخواهی چه نخواهی باید بلند شوی بروی و بعد هم می زند یک کانال دیگر بلند می شوم و می خواهم کنترل را از دست زینب بگیرم که صدای صدای مامان از آشپزخانه می آید: فرزانه، کم مثل خروس جنگی بیفت به جان آن طفل معصوم، بیا این ظرف ها رابشور مثلا تو بزرگتری.از جایم بلند می شوم و می خواهم به طرف آشپزخانه بروم اما  سرم را به طرف زینب می گردانم، سر جای من خوابیده است و پاهایش را به تلویزیون چسبانده است.

***

مجله را باز می کنم و صفحه داستان ماهش را می آورم انگشتم از مثل مورچه زیر خط صفحه حرکت می دهم اما هنوز چند خطی نخوانده ام که صدای مامان می آید: فرزانه، بیا کارت دارم. این بار دیگر تصمیمم را گرفته ام. می گویم: مامان من کار دارم زینب را صدا کن.. اما هنوز حرفم تمام نشده مامان می گوید: وقتی می گویم بیا بیا گفتم کارت دارم. اما این بار دلم نمی خواهد به این راحتی ها بروم زیر بارش. می گویم: من کار دارم حالا این بار زینب را صدا کن دفعه بعد من می آیم. صدای مامن می آید: زینب خب تو بیا، زینب از توی اتاق می آید بیرون یک نگاهی به من می کند و می رود توی آشپزخانه. توی دلم یک خنده موزیانه می کنم حقش است یک بار هم که او برود دنیا به آخر نمی آید. دوباره انگشتم را به راه می اندازم، اما باز هم هنوز چند خطی نخوانده ام که چشمم به زینب می افتد دهانش را تا جایی که می شود باز کرده و دارد ساندویچ را می کند توی حلقش و در همین حال یک نیش هم ر می آورد    توی دلم می گویم: تو که این همه بار به حرفش گوش کردی این بار هم گوش می کردی نمی مردی که...

 

 

 

 


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/21 ::  12:41 عصر

کم کم غروب ماه خدا دیده شد

صد حیف که این بساط برچیده شد

در این بهار رحمت و غفران و مغفرت

خوشبخت آن کسی ست که بخشیده شد

عید سعید فطر مبارکباد.


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/21 ::  12:40 عصر

نامه هایی به هری پاتر

1.      سلام بر سلطان جادوگرها، سلام بر صاحب جاروی سحر آمیز و سلام بر پادشاه رؤیاهای من: هری پاتر، حال و احوالتان چه طور است؟ اصلا چه سؤال هایی می پرسم ها! مگر می شود بد باشد، اگر من هم یک جاروی سحرآمیز داشتم دیگر چه می خواستم؟

کاش من هم مثل شما بودم، حداقل یک جاروی سحر آمیز داشتم.... ولی گیرش می آورم، هر جا که باشد، خب برای الآن بس است باید بروم جارو را پیدا کنم. خداحافظ دوست عزیزم

2.      سلام، چه طوری؟ می دانی از اون روز تا حالا یک سره  توی فکر جارو هستم اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که یک روز جارویت را به من قرض بدهی. پس دوستی گفته اند برای چه؟ برای همین موقع هاست دیگر! اصلا از قدیم گفته اند دوست آن است که گیرد دست دوست، در حالی که جارو می خواهد. خب پس منتظر نامه و جارویت می مانم، خداحافظ

3.      سلام، می دانم که خوبی! دیروز رفتم توی کوچه و به همه بچه ها گفتم که قرار است تو جارویت را برایم بفرستی، اما همه مسخره ام کردند، بعدش هم همه جا پیچید که من دیوانه شده ام، می دانی اصلا برایم مهم نیست وقتی تو جارویت را فرستادی آن وقت حال همه شان می رود توی قوطی و می آیند بهم التماس می کنند که یک دور سوارشان کنم، اما دیروز که فکر کردم دیدم اگر جارو برای خودم باشد بهتر است، به خاطر همین دارم به جارو فکر می کنم خدا کند نتیجه بدهد. خب دیگر باید بروم دنبال جارو

4.      کم کم دارم مؤفق می شوم، اصلا خودم توی یکی از کتاب هایت خواندم که نوشته شده بود شکست مقدمه پیروزی است: دیروز مامانم داشت حیاط را جارو می کرو من هم خسته و کوفته از کوچه آمدم اما همین که چشمم به جارو افتاد نمی دانم چه شد که مثل عقاب های وحشی پریدم به طرف مامانم و جارو را از دستش گرفتم و نشستم رویش و ورد خواندم اما هنوز  راه نیافتاده  بود که یک دفعه یک چیزی خورد پشت کمرم، رویم را که بر گرداندم دومین لنگه دمپایی داشت می امد اما من در رفتم و آمدم توی انباری، از دیروز تا حالا هم توی انباری زندانی شده ام، این جا حتی یک جارو هم پیدا نمی شود فقط یک پاروی آهنی هست، حیف که پاروی پرنده وجود ندارد، راستی امروز شنیدم که مامان داشت به بابا می گفت من پاک خل شده ام اما مهم نیست وقتی جارو را پیدا کردم خودشان می فهمند کی خل است، خداحافظ

5.      پیدایش کردم، خود خودش بود، فقط حیف، حیف از آن جارو که دست مشهدی حسن رفتگر است. فقط یک نقشه درست و حسابی می خواهد تا آن را از چنگش در بیاورم.خب می خواهم روی نقشه فکر کنم وقت ندارم راستی فکر نکنی من خرم نمی فهمم، می ترسیدی جارویت را خراب کنم که نفرستادی باشد اشکالی ندارد بالاخره ما هم یک روز صاحب جارو می شویم.

6.      امروز که فکر می کردم فهمیدم اگر جارو هم داسشته باشم اما لباسم مثل لباس تو نباشد کیف ندارد به اطر همین وقتی زن دایی منیژه آمد خانه مان نگاهم به روسری اش افتاد، دیگر حال خودم را نفهمیدم وقتی زن دایی رفت دستشویی زود روسری اش را برداشتم و امتحان کردم اما حیف که وقتی زن دایی آمد بیرون مجبور شدم بهش پس بدهم اما اشکالی ندارد می روم لای روسری های مامان را می گردم شاید پیداکنم.

7.      روی نقشه ام حسابی فکر کردم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که بروم به مشهدی حسن کمک کنم  جارو را بگیرم و وقتی جارو را داد بردارم و امتحانش کنم خلی نقشه خوبی است فقط باید یه کم نقش بازی کنم. خب باید بروم.

8.      همین را می خواستی نامرد، تو که می دانستی جواب نمی دهد چرا چیزی بهم نگفتی می ترسیدی جاروی اصلی را گیر بیاورم و روی دست خودت بلند  شوم نه ما مثل تو نامرد نیستیم. تازه به دورون رسیده! نمی دانی وقتی نشستم روی جارو همه دور و برم جمع شده بودند و نگاه می کردند، همه منتظر بودند که جارو پرواز کند و برود. من هم با کمال غرور نشسته بودم روی جارو اما هر چه گذشت جارو حتی یک تکان کوچولو هم نخورد آخر هم مشهدی حسن آمد جارو را کشید و من افتادم زمین و بعد هم بچه ها شروع کردند به خندیدن، دیگر ضایعگی از این بیشتر؟ اصلا از همان اول تقصیر خودم شد اگر به حرف مادر بزرگم گوش می کردم و با اجنبی ها دوست نمی شدم عاقبتم این نمی شد....

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/20 ::  12:41 عصر

چه روز ها که پشت پنجره

به انتظار نشسته ام

میان کوچه ها تو را

به جستجو گرفته ام

گذشت جمعه بازهم

نیامدی به شهر ما

تو ای طلوع آخرین

بیا بیا بیا بیا!

                              اللهم عجل لولیک الفرج

 


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/18 ::  9:39 عصر

خدایا! من می خواستم امروز روزه بگیرم اما وقتی ظهر شد: دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.به خاطر همین روزه ام را خوردم.

خدایا! ماه رمضان دارد تمام می شود. یک کاری کن که ماه رمضان سال بعد زود زود بیاید. راستی با این که نتوانستم روزه بگیرم اما خیلی سعی کردم تا در این ماه بچه خوبی باشم.

 


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/17 ::  2:57 عصر

وضویی زلال می گذارم

و برای او می نگارم:

به نام پروردگار بهار، خداوند کوهسار، کردگار آبشار، بیدار گر درختان از برگ ریزان و نگار گر شکوفه ریزان به عنایت رحمان به عون رحیم:

اللهم رب النور العظیم

سلام خوش آمدید امیدوارم آخرین دیدارمان نباشد.

باز هم تشریف بیاورید.

 


  نظرات شما()

<      1   2   3      >

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
 
 
 
 
 
 
باران
 
باران
 

 

 
زمستان 1386
پاییز 1386