سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، وزیر نیکویی برای ایمان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
باران
 

 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/17 ::  1:31 عصر

 

مهمانی  بی مصرف

بابا پس از دیگر منابع چند لحظه ور رفتن با سبیبل  هایش موفق می شود یکی اش را بکند و بعد در حالی که آن را توی دستش می چرخاند می گوید:« خانم چیزی توی خانه داریم چند روز دیگر داداشم اینها می آیند ها! ‍»مامان ظرف ها را توی کابینت می گذارد و بعد رویش را از توی آشپزخانه به طرف بابا بر می گرداند و می گوید:« دوباره شروع شد، عید و هزار بدبختی » و بعد هم چشم غره ای به من و حمید می رود و می گوید:« هر چی باشد برای دختر خانم و آقا زاده ات کم است ..»

 بابا نمی گذارد حرف کامل از دهان مامان بیرون بیاید، نگاهی به ما می کند و می گوید:« ای کارد بخورد توی شکمتان که از هیچی روی گردان نیستید، آخر مگر شما چه قدر می خورید؟ »

نمی دانم آخر چرا مامان و بابای مای بدبخت باید بچه اول باشند تا همه فامیل هر سال عید خراب شوند خانه ما، آن وقت است که اگر محض رضای خدا نگاهمان به آن آجیل ها بیافتد سر غر غر شان باز می شود که همه را خوردی شکمو...»

یکدفعه فکری به ذهنم می رسد، دلم می خواهد اول به حمید بگویم ولی یکدفعه از دهانم در می رود:« چرا هر سال آنها بیایند خانه ما یک سال ما برویم آخر...»  بابا یکدفعه سرفه اش می گیرد می خواهد چیزی بگوید ولی مامان پیش دستی می کند، از آشپزخانه می آید بیرون و می گوید:« آفرین به دختر خودم » و بعد رو به بابا می کند و می گوید:« آره چه طور است؟ »

مطمئن هستم که اگر این حرف را در مورد دایی می گفتم می شدم دختر بابا ولی خوب شد که شانسم گفت و برای عمو بود.

بابا می گوید:« خانم شما دیگر چرا عقلتان را می دهید دست این یک الف بچه؟ از قدیم رسم بوده کوچک تر ها بروند خانه بزرگترها »

حمید که تا حالا فقط شنونده بوده اعلام موجودیت می کند و می گوید:« بابا ول کن قدیم را، الآن را بچسب عصر ارتباطات، اینترنت و ماهواره، دیگر کی به قدیم کار دارد؟»

نگاهی به حمید می کنم و می گویم:« نگاه کن تو را به خدا، از بس نشسته پای کامپیوتر ماشینی شده است! »

بابا که می بیند دیگر جر و بحث با ما فایده ای ندارد می گوید:« لا الاه الا الله، خب آماده شوید برویم! »

ولی خودمانیم ها یک کم دلم برای عمو می سوزد آن الناز چاقالو ( دختر دایی علی ) بیاید و مثل موریانه بیافتد توی کاسه آجیل ها ولی حالا که نوبت به عمو رسیده...تازه عمو عیدی هم می دهد ولی دایی که دلش نمی آید یک قران هم به کسی تقدیم کند.

                                                     ***

عمو و زن عمو نشسته اند کنار هم و به پشتی تکیه داده اند، چشم هایشان از تعجب گرد شده حتماً توی دلشان چه قدر برنامه ریزی کرده بودند که بیایند خانه ما، ولی بیچاره ها نقشه هایشان نقش بر آب شده. توی دلم می گویم:« آره فکر کرد ید مثل هر سال راحت می گذاشتیم بیایید نه کور خواندید فعلاً که دیدید ما زرنگ تریم ولی بعد خودم جواب خودم را می دهم اگر زرنگ بودیم که این همه سال بهشان کولی نمی دادیم » من و حمید لباس نوهایمان را پوشیده ایم و نشسته ایم پیش هم اما حمید تند و تند پسته می خورد و هر چند تا یک بار هم دم گوش من وزوز می کند:« اه، این یکی هم که پوک بود.»

مامان و بابا هم نشسته اند کنار ما.

هیچ صدایی از هیچ کس در نمی آید فقط صدای به هم خوردن دندان های حمید است که مثل موشی که چوب می خورد خرت خرت می کند.

یکدفعه صدای مامان را می شنوم، سرم را بر می گردانم و مامان را می بینم که چادرش را به طرف  عمو اینها گرفته و می گوید:«جلوی حمید را بگیر، فریده‌ »سرم را تکان می دهم که یعنی باشد ولی توی دلم می گویم :« چه کارش داری؟ بگذار تلافی این چند سال را در بیاورد!»

بالاخره طلسم می شکند و زن عمو رو به ما می کند و می گوید:« بفرمائید، تعارف نکنید»و بعد هم سرش را می گیرد دم گوش عمو و یک چیزی می گوید و این جاست که لبخند پیروزی روی لبان عمو می نشیند خیلی دلم می خواهد که بفهمم چی گفت که عمو این طوری گل از گلش شکفت.

می آیم دستم را دراز کنم و یک سیب بردارم که آرنج بابا هواله پهلویم می شود و اشتهایم را کور می کند. حالا خوب است شانس حمید گفته و کنار بابا ننشسته و اگر نه..

وقتی می بینم دیگر آمدنمان تاثیرش را گذاشته سرم را می کنم پشت بابا و می گویم :« برویم؟»

بابا هم که انگار خودش خسته شده باشد رو به عمو می کند و می گوید:« خب دیگر داداش جان ما رفع زحمت می کنیم و خودش بلند می شود و راه می افتد یکی مزنم پشت حمید و می گویم:«بلند شو، بس است دیگر»

همه با هم بلند می شویم و می رویم طرف در عمو اینها هم با ما بلند می شوند و دنبالمان می آیند ما کفش هایمان را می پوشیم و همه با هم داد می زنیم:« خداحافظ»

عمو می گوید:« زحمت کشیدید، انشا الله ما هم تشریف می آوریم»

مثل ضایع ها از خانه می آییم بیرون، مامان می خواهد کیفش را به طرف سرم نشانه کند، می گوید:«دخترت هم فکر کرد، واقعاً که..»

حمید هم که می بیند حسابی ضایع شده ایم ، می گوید:« حیف از این لباس های نویمان که خرج این مهمانی بی مصرف شد.»

 

 

 

 

 

 

  

 

    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                        

             

                                              

 

                        

 

 

 

 

 


  نظرات شما()


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
 
 
 
 
 
 
باران
 
باران
 

 

 
زمستان 1386
پاییز 1386