سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه دو مسلمان یکدیگر را ببینند و یکی از آنان به دیگری سلام کند و با او دست دهد، محبوب ترین آنان نزد خداوند، خوش روترین آنان نسبت به دیگری است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
باران
 

 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/23 ::  12:31 عصر

پول تو جیبی

خانم قنبری انگشتش را محکم زیر عینکش فشار می دهد با حرکت عینکش بهایش هم کج و کوله می شوند. همیشه همین طور است دست خودش نیست. با ته خودکارش روی میز می کوبد و می گوید بس است دیگر هزار تومان که این همه جر و بحث ندارد. صدای بچه ها مثل صف های نونوایی توی هم پیچیده است: خانم اجازه! دم خانه ما ورق دانه ای 15 تومان است آن وقت مدرسه برای 10 تا امتحان 1000 تومان می گیرد....

خانم قنبری که می بیند حریف ما نمی شود از جایش بلند می شود.مانتوی سبزش را که از اول سال یک بار هم عوض نکرده را صاف می کند و با صدای جیغ جیغی اش درس را شروع می کند.

***

می خواهم بروم توی آشپزخانه اما دمپایی نیست. مامان دمپایی را پوشیده و دارد برای شب گوجه رنده می کند. با پلاستیک روی اپن آشپخانه ور می روم و می گویم: مامان! مدرسه گفته برای برگه های امتحانی 1000 تومان ببریم. مامان باز هم کار خودش را می کند انگار که حرف های من را نشنیده باشد. اما یک دفعه مثل این که چیزی یادش آمده باشد به طرف کشو می رود و 5 تا 200 تومانی کهنه بر می دارد و به طرف من می آید این بار اول است که مامان بدون چون و چرا بهم 1000 تومان می دهد.

***

پاهایم را توی هوا تکان می دهم، نوک مداد را می کنم توی دهانم و می گویم: مامان 7 تا 200 تومان چه قدر ی شود. صدای مامان با جلیز  ویلیز روغن قاطی می شود و به گوشم می خورد: پس توی این مدرسه ای که این همه پول می گیرند چی بهتان یاد می دهند؟ 1400 تومان حالا برای چی می خواهی؟ یک دفعه بلند می شوم و می نشینم از خوشحالی می خواهم بال در بیاورم. فقط باید تا شب کا بابا می آید صبر کنم و پول تو جیبی یک هفته ام را بگیرم.

***

بابا آرنجش را روی متکایی که مثل ساندویچ لوله اش کرده گذاشته است، کنترل را توی دستش گرفته و دارد تلویزیون را این کانال اون کانال می کند. پیش خودم می گوسم الآن که بابا کیفش به راه است باید کار را یک سره کنم. یک بار دیگر حرف هایی را که قرار است به بابا بگویم را توی سرم جمع و جور می کنم و می روم جلو.

به بابا که می رسم. دستهایم را توی هوا تکان می دهم و می گویم: سلام بر بهترین بابای دنیا، امید آن که حال جنابعالی خوب باشد. بابا خودش را روی متکا جمع می کند و می گوید: به چه عجب، حال بهترین دختر دنیا چه طور است؟ می گویم: حال بنده به مرحمت شما خوب است و توی دلم می گویم: البته به مرحمت پول های شما. سعی می کنم تا بابا یادش نیامده از جلویش تکان نخورم. می گویم: خب چه خبر از کار و کاسبی؟ بابا نگاهش را از تلویزیون می گیرد به من نگاهی می اندازد و می گوید: آفتاب از کدام طرف در آمده شما سراغ کار و کاسبی را می گیرید؟ نه! مثل این که حالا حالا ها یادش نمی آید. می گویم: ما که همیشه سراغ شما را می گیریم..

در این حال مامان تز آشپزخانه بیرون می آید و می گوید: می بینم که پدر و دختر خوب گرم گرفته اید بعد روبه من می کند و می گوید: راستی 1000 تومان قبلا بهت دادم این 400 تومان هم بقیه پول تو جیبی ات است....

با دهانی باز به مامان نگاه می کنم خدا کند بابا تز نقشه ام بویی نبرده باشد!


  نظرات شما()


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
 
 
 
 
 
 
باران
 
باران
 

 

 
زمستان 1386
پاییز 1386