سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تباهی خرد در فریب خوردن از نیرنگهاست . [امام علی علیه السلام]
باران
 

 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/26 ::  11:18 صبح

جارو کش شیطون

زانو ها یم را توی بغلم گرفته ام کتاب را روی پایم گذاشته ام و می خوانم. رسول بلوز نارنجی اش را پوشیده و کنار من نشسته است اخم هایش را توی هم کرده و و به فرش نگاه می کند. یک دفعه مثل برق گرفته ها بلند می شود کتاب را از روی پای من می کشد و می گوید: چه قدر صبر کنم پس کی مرا می بری؟ به صوت سبزه رسول نگاه می کنم و می گویم: صد بار گفتم تا کارهایم تمام نشود نمی برمت، چه قدر اذیت می کنی؟ بگذار کارم را بکنم دیگر.

 رسول مثل قبل می نشیند بغض می کند یک دفعه چانه اش می لرزد و می گوید: اصلا دیگر هیچ وقت هیچ وقت نمی آیم خانه تان خوب شد؟ بلند می شوم کتاب را می گذارم روی زمین و به طرفش می روم دستم را می کشم روی کله کچلش و می گویم: گریه نکن دیگر، می برمت.آفرین تو که بچه خوبی بودی! رسول کله اش را عقب می کشد و دست من از روی کله اش لیز می خورد و می افتد روی شانه اش. می گوید: من حوصله ام سر رفته می خواهم بروم پیش مامانم. اگر دست خودم بود الآن یک پس کله ای آبدار می خواباندم پس کله اش که جان می دهد برای همین کارها.

 دوباره می گوید: من آب می خواهم! بلند می شوم و می روم به طرف آشپزخانه مواظب هستم تا مبادا پایم را روی یکی از مجله هایی که کف اتاق ریخته بگذارم تا دم آشپزخانه مجله آمده است.گالش های مامان را می پوشم و می روم توی آشپزخانه اما همین که نگاهم به ظرفشویی می افتد خشکم می زند: تویش پر از ظرف کثیف است، تازه یادم می افتد مامان وقتی می خواست برود چه قدر سفارش کرد که ظرف ها را بشویم. یک لیوان تمیز از توی جا ظرفی بر می دارم و می روم توی اتاق می روم به طرف رسول و لیوان را می دهم دستش آب که می خورد یک چیزی توی گلویش بالا و پایین می رود یک دفعه فکری به ذهنم می رسد می گویم: رسول، اگر می خواهی ببرمت باید اتق را جمع کنی و من هم ظرف ها را بشویم نگاهم را توی اتاق می چرخانم کار سختی است، ولی مامان رسول او را برای همین کار ها بزرگ کرده است.

رسول لیوان را می دهد دست من و می گوید: باید یک جایزه هم برایم بخری!

 می گویم: باشد حالا تو بکن.

-        قول دادی ها!

-        باشد، قول دادم، و بعد می روم دنبال بد بختی ام توی آشپزخانه.

دمپایی ها را می پوشم آستین های بلند بلوز قهوهای ام را بالا می زنم و آب را باز می کنم روی ظرف ها لیوان رسول را هم می گذارم رویشان. اولین بشقاب را آب می کشم و توی جا ظرفی می گذارم آب تا زیر آستینم می رود هر چی به مامان گفتم یک جفت دستکش بخرد نخرید و گفت: من از این لوس بازی ها خوشم نمی آید. خوش به حال بنفشه اینها، خودش می گوید همیشه موقع ظرف شستن دستکش دست می کنم تا دست هایم خراب نشود.

آخریش لیوان رسول است آبش می کشو و شیر را می بندمۀ چکه می کند اما اهمیت نمی دهم و می روم دستهایم را با شلوارم خشک می کنم و میروم توی اتاق، رسول مجله ها را جمع کرده و دارد نپتون می کشد. اتاق مرتب مرتب است فقط مامان را کم دارد که بیاید نگاه کند و حالش را ببرد.

رسول نپتون را می گذارد گوشه اتاق و می گوید: خب جایزه ام را بده.

می روم به طرف مانتوی مدرسه ام که روی جالباسی آویزان است. دستم را می کنم توی جیبم و 50 تومانی ام را بر می دارم. آن را به دست رسول می دهم و می گویم برویم.

***

داخل اتاق می شوم. چادرم را می گذارم روی پشتی و می نشینم. حالا فقط باید منتظر آمدن مامان باشم که بیاید و ببیند چه طور هم اتاق مرتب است و هم ظرف ها شسته.

می روم به طرف کمد تا یک مجله بردارم. در کمد را باز می کنم اما همین که درش باز می شود همه مجله ها می ریزند بیرون. همان مجله هایی هستند که رسول جمعشان کرده بود....حیف از آن 50 تومان نازنینم.   

م نشود نمی برمت، چه قدر اذیت می کنی؟ بگذار کارم را بکنم دیگر.


  نظرات شما()


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
 
 
 
 
 
 
باران
 
باران
 

 

 
زمستان 1386
پاییز 1386