سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بُخل، همنشین خود را خوار می کند و دوری جوینده از خویش را ارجمند می سازد . [امام علی علیه السلام]
باران
 

 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/28 ::  3:20 عصر

کی می آیی؟

گذشت.جمعه را می گویم. این جمعه هم بدون آمدنت گذشت و تا جمعه ای دیگر باز هم انتظار، انتظاری غریب و سرد که مثل بغضی بر گلویم سنگینی می کند...

مولای من! پس کی می آیی؟

کی می آیی که کودکان بادبادک هایشان را در دست بگیرند و به سمت تو بدوند تا نوازش دستان گرمت را بر سرشان لمس کنند..

کی می آیی که عدالت پس از سال ها از پستوی کاخ ظالمان بیرون بیاید و رنگ عمل را بر خود ببیند...

این جمعه هم که بیاید مثل هر بار منتظرت هستیم زودتر بیا و این انسان های منتظر را از نگرانی برهان..

اللهم عجل لولیک الفرج


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/26 ::  11:18 صبح

جارو کش شیطون

زانو ها یم را توی بغلم گرفته ام کتاب را روی پایم گذاشته ام و می خوانم. رسول بلوز نارنجی اش را پوشیده و کنار من نشسته است اخم هایش را توی هم کرده و و به فرش نگاه می کند. یک دفعه مثل برق گرفته ها بلند می شود کتاب را از روی پای من می کشد و می گوید: چه قدر صبر کنم پس کی مرا می بری؟ به صوت سبزه رسول نگاه می کنم و می گویم: صد بار گفتم تا کارهایم تمام نشود نمی برمت، چه قدر اذیت می کنی؟ بگذار کارم را بکنم دیگر.

 رسول مثل قبل می نشیند بغض می کند یک دفعه چانه اش می لرزد و می گوید: اصلا دیگر هیچ وقت هیچ وقت نمی آیم خانه تان خوب شد؟ بلند می شوم کتاب را می گذارم روی زمین و به طرفش می روم دستم را می کشم روی کله کچلش و می گویم: گریه نکن دیگر، می برمت.آفرین تو که بچه خوبی بودی! رسول کله اش را عقب می کشد و دست من از روی کله اش لیز می خورد و می افتد روی شانه اش. می گوید: من حوصله ام سر رفته می خواهم بروم پیش مامانم. اگر دست خودم بود الآن یک پس کله ای آبدار می خواباندم پس کله اش که جان می دهد برای همین کارها.

 دوباره می گوید: من آب می خواهم! بلند می شوم و می روم به طرف آشپزخانه مواظب هستم تا مبادا پایم را روی یکی از مجله هایی که کف اتاق ریخته بگذارم تا دم آشپزخانه مجله آمده است.گالش های مامان را می پوشم و می روم توی آشپزخانه اما همین که نگاهم به ظرفشویی می افتد خشکم می زند: تویش پر از ظرف کثیف است، تازه یادم می افتد مامان وقتی می خواست برود چه قدر سفارش کرد که ظرف ها را بشویم. یک لیوان تمیز از توی جا ظرفی بر می دارم و می روم توی اتاق می روم به طرف رسول و لیوان را می دهم دستش آب که می خورد یک چیزی توی گلویش بالا و پایین می رود یک دفعه فکری به ذهنم می رسد می گویم: رسول، اگر می خواهی ببرمت باید اتق را جمع کنی و من هم ظرف ها را بشویم نگاهم را توی اتاق می چرخانم کار سختی است، ولی مامان رسول او را برای همین کار ها بزرگ کرده است.

رسول لیوان را می دهد دست من و می گوید: باید یک جایزه هم برایم بخری!

 می گویم: باشد حالا تو بکن.

-        قول دادی ها!

-        باشد، قول دادم، و بعد می روم دنبال بد بختی ام توی آشپزخانه.

دمپایی ها را می پوشم آستین های بلند بلوز قهوهای ام را بالا می زنم و آب را باز می کنم روی ظرف ها لیوان رسول را هم می گذارم رویشان. اولین بشقاب را آب می کشم و توی جا ظرفی می گذارم آب تا زیر آستینم می رود هر چی به مامان گفتم یک جفت دستکش بخرد نخرید و گفت: من از این لوس بازی ها خوشم نمی آید. خوش به حال بنفشه اینها، خودش می گوید همیشه موقع ظرف شستن دستکش دست می کنم تا دست هایم خراب نشود.

آخریش لیوان رسول است آبش می کشو و شیر را می بندمۀ چکه می کند اما اهمیت نمی دهم و می روم دستهایم را با شلوارم خشک می کنم و میروم توی اتاق، رسول مجله ها را جمع کرده و دارد نپتون می کشد. اتاق مرتب مرتب است فقط مامان را کم دارد که بیاید نگاه کند و حالش را ببرد.

رسول نپتون را می گذارد گوشه اتاق و می گوید: خب جایزه ام را بده.

می روم به طرف مانتوی مدرسه ام که روی جالباسی آویزان است. دستم را می کنم توی جیبم و 50 تومانی ام را بر می دارم. آن را به دست رسول می دهم و می گویم برویم.

***

داخل اتاق می شوم. چادرم را می گذارم روی پشتی و می نشینم. حالا فقط باید منتظر آمدن مامان باشم که بیاید و ببیند چه طور هم اتاق مرتب است و هم ظرف ها شسته.

می روم به طرف کمد تا یک مجله بردارم. در کمد را باز می کنم اما همین که درش باز می شود همه مجله ها می ریزند بیرون. همان مجله هایی هستند که رسول جمعشان کرده بود....حیف از آن 50 تومان نازنینم.   

م نشود نمی برمت، چه قدر اذیت می کنی؟ بگذار کارم را بکنم دیگر.


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/23 ::  12:31 عصر

پول تو جیبی

خانم قنبری انگشتش را محکم زیر عینکش فشار می دهد با حرکت عینکش بهایش هم کج و کوله می شوند. همیشه همین طور است دست خودش نیست. با ته خودکارش روی میز می کوبد و می گوید بس است دیگر هزار تومان که این همه جر و بحث ندارد. صدای بچه ها مثل صف های نونوایی توی هم پیچیده است: خانم اجازه! دم خانه ما ورق دانه ای 15 تومان است آن وقت مدرسه برای 10 تا امتحان 1000 تومان می گیرد....

خانم قنبری که می بیند حریف ما نمی شود از جایش بلند می شود.مانتوی سبزش را که از اول سال یک بار هم عوض نکرده را صاف می کند و با صدای جیغ جیغی اش درس را شروع می کند.

***

می خواهم بروم توی آشپزخانه اما دمپایی نیست. مامان دمپایی را پوشیده و دارد برای شب گوجه رنده می کند. با پلاستیک روی اپن آشپخانه ور می روم و می گویم: مامان! مدرسه گفته برای برگه های امتحانی 1000 تومان ببریم. مامان باز هم کار خودش را می کند انگار که حرف های من را نشنیده باشد. اما یک دفعه مثل این که چیزی یادش آمده باشد به طرف کشو می رود و 5 تا 200 تومانی کهنه بر می دارد و به طرف من می آید این بار اول است که مامان بدون چون و چرا بهم 1000 تومان می دهد.

***

پاهایم را توی هوا تکان می دهم، نوک مداد را می کنم توی دهانم و می گویم: مامان 7 تا 200 تومان چه قدر ی شود. صدای مامان با جلیز  ویلیز روغن قاطی می شود و به گوشم می خورد: پس توی این مدرسه ای که این همه پول می گیرند چی بهتان یاد می دهند؟ 1400 تومان حالا برای چی می خواهی؟ یک دفعه بلند می شوم و می نشینم از خوشحالی می خواهم بال در بیاورم. فقط باید تا شب کا بابا می آید صبر کنم و پول تو جیبی یک هفته ام را بگیرم.

***

بابا آرنجش را روی متکایی که مثل ساندویچ لوله اش کرده گذاشته است، کنترل را توی دستش گرفته و دارد تلویزیون را این کانال اون کانال می کند. پیش خودم می گوسم الآن که بابا کیفش به راه است باید کار را یک سره کنم. یک بار دیگر حرف هایی را که قرار است به بابا بگویم را توی سرم جمع و جور می کنم و می روم جلو.

به بابا که می رسم. دستهایم را توی هوا تکان می دهم و می گویم: سلام بر بهترین بابای دنیا، امید آن که حال جنابعالی خوب باشد. بابا خودش را روی متکا جمع می کند و می گوید: به چه عجب، حال بهترین دختر دنیا چه طور است؟ می گویم: حال بنده به مرحمت شما خوب است و توی دلم می گویم: البته به مرحمت پول های شما. سعی می کنم تا بابا یادش نیامده از جلویش تکان نخورم. می گویم: خب چه خبر از کار و کاسبی؟ بابا نگاهش را از تلویزیون می گیرد به من نگاهی می اندازد و می گوید: آفتاب از کدام طرف در آمده شما سراغ کار و کاسبی را می گیرید؟ نه! مثل این که حالا حالا ها یادش نمی آید. می گویم: ما که همیشه سراغ شما را می گیریم..

در این حال مامان تز آشپزخانه بیرون می آید و می گوید: می بینم که پدر و دختر خوب گرم گرفته اید بعد روبه من می کند و می گوید: راستی 1000 تومان قبلا بهت دادم این 400 تومان هم بقیه پول تو جیبی ات است....

با دهانی باز به مامان نگاه می کنم خدا کند بابا تز نقشه ام بویی نبرده باشد!


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/22 ::  7:50 عصر

داستان « فرزانه....فرزانه»

-       فرزانه...فرزانه، ای فزانه ای که بگویم خدا چه کارت کند! می گذاری کنار آن کتاب را یا بیایم؟ هیچ کار که نمی کنی حداقل بیا این سبزی ها را پاک کن.. سرم را از روی کتاب بر می دارم، زینب جلوی تلویزیون دراز کشیده و کارتون نگاه می کند، فقط اگر 11 ماه و 3 روز دیرتر به دنیا می آمدم دیگر مجبور نبودم این همه بد بختی را تحمل کنم و آن وقت می توانستم مثل زینب بی خیال باشم اما نمی شود اگر نروم مامان مثل آن دفعه می آید و کتابم را می گیرد و پرت می کند روی پشت بام هاجر خانم و آن وقت مجبور می شوم مثل آن وقت یواشکی بروم بالای پشت بام خودمان و از آنجا بیاورمش و آن وقت هاجر خانم هم سوژه خوبی گیر می آورد و هر وقت مرا می بیند می گوید مردم نمی توانند دخترشان را توی خانه نگه دارند...

-       فرزانه ذلیل شده، می گذاری کنار آن آینه دق را یا ...

زینب سرش را از روی متکا به طرف من بر می گرداند و می گوید: نمی شنوی مامان چه می گوید، بلند شو برو دیگر.

 می گویم: تو کاریت نباشد، کاتونت را نگاه کن نمی خواهد جوش مامان را بزنی و بعد لنگه جوراب مامان را از کف اتاق بر می دارم آن را می گذارم لای کتابم و می روم به طرف
آشپزخانه

مامان چپ چپ نگاهم می کند و می گوید: چه عجب خانم تشریف آورند می گفتی سوسکی مارمولکی چیزی برایت قربانی می کردیم و بعد چادر سفید گل گلی اش که قبلا سر می کرد را از روی بند می کشد آن را می اندازد جلوی من و می گوید: بگیر این ها را هم باید یادت بدهند. سبزی ها را روی چادر می گذارم و شروع می کنم.

***

سرم را از روی بالش جا به جا می کنم و پاهایم را می چسبانم به میز تلویزیون و می خواهم بزنم آن کانال که مامان می گوید: حتما خودت میز را تمیز می کنی، بردار آن پاهای چرک و چلایت را تا تلویزیون را خاموش نکرده ام. برای این که از غرغر های مامان جلوگیری کنم زود پاهایم را بر میدارم و سعی می کنم مثل آدم ها تلویزیون نگاه کنم. مامان از جایش بلند می شود و می رود و به جایش زینب می آید کنارم می نشیند، او هم نمی تواند زبان حق به دهان بگیرد و می گوید: بس است دیگر چه قدر تلویزیون نگاه می کنی؟ دستم را می کشم بالای سرم رویزمین و کنترل را پیدا می کنم و بعد در حالی که می زنم یک کانال دیگر می گویم: خوب است من پنج دقیقه است که آمده ام  تو که 24 ساعت خوابیده ای پایش، دیگ به دیگ می گوید رویت سیاه. فرزانه کنترل را از دستم می قاپد و می گوید: فعلا که چه بخواهی چه نخواهی باید بلند شوی بروی و بعد هم می زند یک کانال دیگر بلند می شوم و می خواهم کنترل را از دست زینب بگیرم که صدای صدای مامان از آشپزخانه می آید: فرزانه، کم مثل خروس جنگی بیفت به جان آن طفل معصوم، بیا این ظرف ها رابشور مثلا تو بزرگتری.از جایم بلند می شوم و می خواهم به طرف آشپزخانه بروم اما  سرم را به طرف زینب می گردانم، سر جای من خوابیده است و پاهایش را به تلویزیون چسبانده است.

***

مجله را باز می کنم و صفحه داستان ماهش را می آورم انگشتم از مثل مورچه زیر خط صفحه حرکت می دهم اما هنوز چند خطی نخوانده ام که صدای مامان می آید: فرزانه، بیا کارت دارم. این بار دیگر تصمیمم را گرفته ام. می گویم: مامان من کار دارم زینب را صدا کن.. اما هنوز حرفم تمام نشده مامان می گوید: وقتی می گویم بیا بیا گفتم کارت دارم. اما این بار دلم نمی خواهد به این راحتی ها بروم زیر بارش. می گویم: من کار دارم حالا این بار زینب را صدا کن دفعه بعد من می آیم. صدای مامن می آید: زینب خب تو بیا، زینب از توی اتاق می آید بیرون یک نگاهی به من می کند و می رود توی آشپزخانه. توی دلم یک خنده موزیانه می کنم حقش است یک بار هم که او برود دنیا به آخر نمی آید. دوباره انگشتم را به راه می اندازم، اما باز هم هنوز چند خطی نخوانده ام که چشمم به زینب می افتد دهانش را تا جایی که می شود باز کرده و دارد ساندویچ را می کند توی حلقش و در همین حال یک نیش هم ر می آورد    توی دلم می گویم: تو که این همه بار به حرفش گوش کردی این بار هم گوش می کردی نمی مردی که...

 

 

 

 


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/21 ::  12:41 عصر

کم کم غروب ماه خدا دیده شد

صد حیف که این بساط برچیده شد

در این بهار رحمت و غفران و مغفرت

خوشبخت آن کسی ست که بخشیده شد

عید سعید فطر مبارکباد.


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/21 ::  12:40 عصر

نامه هایی به هری پاتر

1.      سلام بر سلطان جادوگرها، سلام بر صاحب جاروی سحر آمیز و سلام بر پادشاه رؤیاهای من: هری پاتر، حال و احوالتان چه طور است؟ اصلا چه سؤال هایی می پرسم ها! مگر می شود بد باشد، اگر من هم یک جاروی سحرآمیز داشتم دیگر چه می خواستم؟

کاش من هم مثل شما بودم، حداقل یک جاروی سحر آمیز داشتم.... ولی گیرش می آورم، هر جا که باشد، خب برای الآن بس است باید بروم جارو را پیدا کنم. خداحافظ دوست عزیزم

2.      سلام، چه طوری؟ می دانی از اون روز تا حالا یک سره  توی فکر جارو هستم اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که یک روز جارویت را به من قرض بدهی. پس دوستی گفته اند برای چه؟ برای همین موقع هاست دیگر! اصلا از قدیم گفته اند دوست آن است که گیرد دست دوست، در حالی که جارو می خواهد. خب پس منتظر نامه و جارویت می مانم، خداحافظ

3.      سلام، می دانم که خوبی! دیروز رفتم توی کوچه و به همه بچه ها گفتم که قرار است تو جارویت را برایم بفرستی، اما همه مسخره ام کردند، بعدش هم همه جا پیچید که من دیوانه شده ام، می دانی اصلا برایم مهم نیست وقتی تو جارویت را فرستادی آن وقت حال همه شان می رود توی قوطی و می آیند بهم التماس می کنند که یک دور سوارشان کنم، اما دیروز که فکر کردم دیدم اگر جارو برای خودم باشد بهتر است، به خاطر همین دارم به جارو فکر می کنم خدا کند نتیجه بدهد. خب دیگر باید بروم دنبال جارو

4.      کم کم دارم مؤفق می شوم، اصلا خودم توی یکی از کتاب هایت خواندم که نوشته شده بود شکست مقدمه پیروزی است: دیروز مامانم داشت حیاط را جارو می کرو من هم خسته و کوفته از کوچه آمدم اما همین که چشمم به جارو افتاد نمی دانم چه شد که مثل عقاب های وحشی پریدم به طرف مامانم و جارو را از دستش گرفتم و نشستم رویش و ورد خواندم اما هنوز  راه نیافتاده  بود که یک دفعه یک چیزی خورد پشت کمرم، رویم را که بر گرداندم دومین لنگه دمپایی داشت می امد اما من در رفتم و آمدم توی انباری، از دیروز تا حالا هم توی انباری زندانی شده ام، این جا حتی یک جارو هم پیدا نمی شود فقط یک پاروی آهنی هست، حیف که پاروی پرنده وجود ندارد، راستی امروز شنیدم که مامان داشت به بابا می گفت من پاک خل شده ام اما مهم نیست وقتی جارو را پیدا کردم خودشان می فهمند کی خل است، خداحافظ

5.      پیدایش کردم، خود خودش بود، فقط حیف، حیف از آن جارو که دست مشهدی حسن رفتگر است. فقط یک نقشه درست و حسابی می خواهد تا آن را از چنگش در بیاورم.خب می خواهم روی نقشه فکر کنم وقت ندارم راستی فکر نکنی من خرم نمی فهمم، می ترسیدی جارویت را خراب کنم که نفرستادی باشد اشکالی ندارد بالاخره ما هم یک روز صاحب جارو می شویم.

6.      امروز که فکر می کردم فهمیدم اگر جارو هم داسشته باشم اما لباسم مثل لباس تو نباشد کیف ندارد به اطر همین وقتی زن دایی منیژه آمد خانه مان نگاهم به روسری اش افتاد، دیگر حال خودم را نفهمیدم وقتی زن دایی رفت دستشویی زود روسری اش را برداشتم و امتحان کردم اما حیف که وقتی زن دایی آمد بیرون مجبور شدم بهش پس بدهم اما اشکالی ندارد می روم لای روسری های مامان را می گردم شاید پیداکنم.

7.      روی نقشه ام حسابی فکر کردم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که بروم به مشهدی حسن کمک کنم  جارو را بگیرم و وقتی جارو را داد بردارم و امتحانش کنم خلی نقشه خوبی است فقط باید یه کم نقش بازی کنم. خب باید بروم.

8.      همین را می خواستی نامرد، تو که می دانستی جواب نمی دهد چرا چیزی بهم نگفتی می ترسیدی جاروی اصلی را گیر بیاورم و روی دست خودت بلند  شوم نه ما مثل تو نامرد نیستیم. تازه به دورون رسیده! نمی دانی وقتی نشستم روی جارو همه دور و برم جمع شده بودند و نگاه می کردند، همه منتظر بودند که جارو پرواز کند و برود. من هم با کمال غرور نشسته بودم روی جارو اما هر چه گذشت جارو حتی یک تکان کوچولو هم نخورد آخر هم مشهدی حسن آمد جارو را کشید و من افتادم زمین و بعد هم بچه ها شروع کردند به خندیدن، دیگر ضایعگی از این بیشتر؟ اصلا از همان اول تقصیر خودم شد اگر به حرف مادر بزرگم گوش می کردم و با اجنبی ها دوست نمی شدم عاقبتم این نمی شد....

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/20 ::  12:41 عصر

چه روز ها که پشت پنجره

به انتظار نشسته ام

میان کوچه ها تو را

به جستجو گرفته ام

گذشت جمعه بازهم

نیامدی به شهر ما

تو ای طلوع آخرین

بیا بیا بیا بیا!

                              اللهم عجل لولیک الفرج

 


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/18 ::  9:39 عصر

خدایا! من می خواستم امروز روزه بگیرم اما وقتی ظهر شد: دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.به خاطر همین روزه ام را خوردم.

خدایا! ماه رمضان دارد تمام می شود. یک کاری کن که ماه رمضان سال بعد زود زود بیاید. راستی با این که نتوانستم روزه بگیرم اما خیلی سعی کردم تا در این ماه بچه خوبی باشم.

 


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/17 ::  2:57 عصر

وضویی زلال می گذارم

و برای او می نگارم:

به نام پروردگار بهار، خداوند کوهسار، کردگار آبشار، بیدار گر درختان از برگ ریزان و نگار گر شکوفه ریزان به عنایت رحمان به عون رحیم:

اللهم رب النور العظیم

سلام خوش آمدید امیدوارم آخرین دیدارمان نباشد.

باز هم تشریف بیاورید.

 


  نظرات شما()


 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/17 ::  1:31 عصر

 

مهمانی  بی مصرف

بابا پس از دیگر منابع چند لحظه ور رفتن با سبیبل  هایش موفق می شود یکی اش را بکند و بعد در حالی که آن را توی دستش می چرخاند می گوید:« خانم چیزی توی خانه داریم چند روز دیگر داداشم اینها می آیند ها! ‍»مامان ظرف ها را توی کابینت می گذارد و بعد رویش را از توی آشپزخانه به طرف بابا بر می گرداند و می گوید:« دوباره شروع شد، عید و هزار بدبختی » و بعد هم چشم غره ای به من و حمید می رود و می گوید:« هر چی باشد برای دختر خانم و آقا زاده ات کم است ..»

 بابا نمی گذارد حرف کامل از دهان مامان بیرون بیاید، نگاهی به ما می کند و می گوید:« ای کارد بخورد توی شکمتان که از هیچی روی گردان نیستید، آخر مگر شما چه قدر می خورید؟ »

نمی دانم آخر چرا مامان و بابای مای بدبخت باید بچه اول باشند تا همه فامیل هر سال عید خراب شوند خانه ما، آن وقت است که اگر محض رضای خدا نگاهمان به آن آجیل ها بیافتد سر غر غر شان باز می شود که همه را خوردی شکمو...»

یکدفعه فکری به ذهنم می رسد، دلم می خواهد اول به حمید بگویم ولی یکدفعه از دهانم در می رود:« چرا هر سال آنها بیایند خانه ما یک سال ما برویم آخر...»  بابا یکدفعه سرفه اش می گیرد می خواهد چیزی بگوید ولی مامان پیش دستی می کند، از آشپزخانه می آید بیرون و می گوید:« آفرین به دختر خودم » و بعد رو به بابا می کند و می گوید:« آره چه طور است؟ »

مطمئن هستم که اگر این حرف را در مورد دایی می گفتم می شدم دختر بابا ولی خوب شد که شانسم گفت و برای عمو بود.

بابا می گوید:« خانم شما دیگر چرا عقلتان را می دهید دست این یک الف بچه؟ از قدیم رسم بوده کوچک تر ها بروند خانه بزرگترها »

حمید که تا حالا فقط شنونده بوده اعلام موجودیت می کند و می گوید:« بابا ول کن قدیم را، الآن را بچسب عصر ارتباطات، اینترنت و ماهواره، دیگر کی به قدیم کار دارد؟»

نگاهی به حمید می کنم و می گویم:« نگاه کن تو را به خدا، از بس نشسته پای کامپیوتر ماشینی شده است! »

بابا که می بیند دیگر جر و بحث با ما فایده ای ندارد می گوید:« لا الاه الا الله، خب آماده شوید برویم! »

ولی خودمانیم ها یک کم دلم برای عمو می سوزد آن الناز چاقالو ( دختر دایی علی ) بیاید و مثل موریانه بیافتد توی کاسه آجیل ها ولی حالا که نوبت به عمو رسیده...تازه عمو عیدی هم می دهد ولی دایی که دلش نمی آید یک قران هم به کسی تقدیم کند.

                                                     ***

عمو و زن عمو نشسته اند کنار هم و به پشتی تکیه داده اند، چشم هایشان از تعجب گرد شده حتماً توی دلشان چه قدر برنامه ریزی کرده بودند که بیایند خانه ما، ولی بیچاره ها نقشه هایشان نقش بر آب شده. توی دلم می گویم:« آره فکر کرد ید مثل هر سال راحت می گذاشتیم بیایید نه کور خواندید فعلاً که دیدید ما زرنگ تریم ولی بعد خودم جواب خودم را می دهم اگر زرنگ بودیم که این همه سال بهشان کولی نمی دادیم » من و حمید لباس نوهایمان را پوشیده ایم و نشسته ایم پیش هم اما حمید تند و تند پسته می خورد و هر چند تا یک بار هم دم گوش من وزوز می کند:« اه، این یکی هم که پوک بود.»

مامان و بابا هم نشسته اند کنار ما.

هیچ صدایی از هیچ کس در نمی آید فقط صدای به هم خوردن دندان های حمید است که مثل موشی که چوب می خورد خرت خرت می کند.

یکدفعه صدای مامان را می شنوم، سرم را بر می گردانم و مامان را می بینم که چادرش را به طرف  عمو اینها گرفته و می گوید:«جلوی حمید را بگیر، فریده‌ »سرم را تکان می دهم که یعنی باشد ولی توی دلم می گویم :« چه کارش داری؟ بگذار تلافی این چند سال را در بیاورد!»

بالاخره طلسم می شکند و زن عمو رو به ما می کند و می گوید:« بفرمائید، تعارف نکنید»و بعد هم سرش را می گیرد دم گوش عمو و یک چیزی می گوید و این جاست که لبخند پیروزی روی لبان عمو می نشیند خیلی دلم می خواهد که بفهمم چی گفت که عمو این طوری گل از گلش شکفت.

می آیم دستم را دراز کنم و یک سیب بردارم که آرنج بابا هواله پهلویم می شود و اشتهایم را کور می کند. حالا خوب است شانس حمید گفته و کنار بابا ننشسته و اگر نه..

وقتی می بینم دیگر آمدنمان تاثیرش را گذاشته سرم را می کنم پشت بابا و می گویم :« برویم؟»

بابا هم که انگار خودش خسته شده باشد رو به عمو می کند و می گوید:« خب دیگر داداش جان ما رفع زحمت می کنیم و خودش بلند می شود و راه می افتد یکی مزنم پشت حمید و می گویم:«بلند شو، بس است دیگر»

همه با هم بلند می شویم و می رویم طرف در عمو اینها هم با ما بلند می شوند و دنبالمان می آیند ما کفش هایمان را می پوشیم و همه با هم داد می زنیم:« خداحافظ»

عمو می گوید:« زحمت کشیدید، انشا الله ما هم تشریف می آوریم»

مثل ضایع ها از خانه می آییم بیرون، مامان می خواهد کیفش را به طرف سرم نشانه کند، می گوید:«دخترت هم فکر کرد، واقعاً که..»

حمید هم که می بیند حسابی ضایع شده ایم ، می گوید:« حیف از این لباس های نویمان که خرج این مهمانی بی مصرف شد.»

 

 

 

 

 

 

  

 

    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                        

             

                                              

 

                        

 

 

 

 

 


  نظرات شما()


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
 
 
 
 
 
 
باران
 
باران
 

 

 
زمستان 1386
پاییز 1386