سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، عبادت پیشه پاکیزه را دوست دارد. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
باران
 

 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/10/22 ::  9:29 عصر

سرِ کار

می گویم: سعیدی...سعیدی، نگاه کن. سه ساعت طول می کشد تا از عالم هپروت بیرون بیاید ولی بالاخره جواب می دهد. می گویم جوراب های خانم فتحی را ببین. سعیدی با نگاهش سر تا پای خانم فتحی را بر انداز می کند و وقتی نگاهش به جوراب های قلب قلبی خانم فتحی می افتد می زند زیر خنده: انگار بچه است، زن گنده! و بعد رو به من می گوید: جوراب های خودت را ببینم، پاچه شلوارم را می کشم بالا: ساق پایم توی جوراب مشکی های مامان بدجوری توی ذوق می زند. سعیدی تا نگاهش به جوراب هایم می افتد می گوی:چیز دیگری نبود بپوشی؟ پاچه شلوارم را ول می کنم انگار که سوار سُرسُره شده باشد لیز می خورد و می افتد روی کفشم. می گویم: مامانم می گوید: خودت که عرضه نداری جوراب هایت را بشویی حداقل این ها را بپوش که وقتی کثیف می شوند پیدا نباشند..

یکدفعه با صدای در هر دو رویمان را بر می گردانیم، خانم رحمتی کله اش را از لای در می آورد تو. صدای رضایی خود شیرین بلند می شود: بر پا! همه بچه ها بلند می شوند فقط من و سعیدی می نشینیم خانم رحمتی نگاهی به بچه ها می کند و می گوید: بنشینید! می گویم: حتما دوباره می خواهد بگوید: پول کلاس تقویتی یادتان نرود و بعد رو به خانم فتحی می گوید: خانم فتحی، ببخشید می شود صادق پور چند لحظه بیاید دفتر!

خنده روی لبهایم زهر مار می شود، چهل جفت چشم در یک لحظه بر می گردند و من را نگاه می کنند. خانم فتحی نگاهی به من می اندازد و می گوید: باشد، می تواند بیاید!

می گویم: سعیدی! بدبخت شدم ... بیچاره شدم، حالا چه کار کنم؟ یکی نیست بهش بگوید: این ها هنوز نوجوان اند، آرزو دارند! سعیدی می گوید: فوقش می روی جنازه ات بر می گردد، فقط شهادتین یادت نرود!

می گویم:حیف که دارم می روم و اگر نه حالی ات می کردم...

یکدفعه با صدای خانم فتحی به خودم می آیم: صادق پور، هنوز که نشسته ای آن ته وز وز می کنی! نشنیدی چی گفتند؟ از ته نیمکت بلند می شوم و می گویم: اگر سختت نیست بلند شو بروم، خبر مرگم!

سعیدی بلند می شود و می گوید: راستی حالا آمدیم و افقی شدی، کیف پولت برای من باشد؟ دستم را مشت می کنم، می گویم: اگر توی کلاس نبودیم حالی ات می کردم کی افقی می شود؟ می روم به طرف میز خانم فتحی: عینکش را در آورده و با یک دستمال صورتی افتاده و به جانش و مثل این که بچه اش را برده باشد حمام، دارد تمیزش می کند.

می گویم: بروم؟ کله اش را تکان می دهد و می گوید: برو!

می روم تا دم در، بر می گردم و نگاهی به سعیدی می اندازم: دستش را تکان می دهد و خودش را به حالت گریه می زند و چیزی می گوید که نمی فهمم.

دستم را می کنم توی سوراخ در همان جایی که قبلا دستگیره در بود و ما از بس باهاش ور رفتیم کنده شد. در را به جلو می کشم و می روم بیرون. چند قدم دیگر بیشتر تا مرگ فاصله ندارم می آیم به طرف دفتر بروم که یک دفعه فکری به سرم می زند راهم را کج می کنم و می روم توی حیاط. باد خنکی می خورد توی صورتم. آم کلاسی ها ورزش دارند و مثل مور و ملخ ریخته اند روی سر و کله هم.

به طرف آبخوری می روم، دستم را مشت می کنم و می گیرم زیر آب. چون تشنه ام نیست آب اصلا نمی چسبد. دهانم را با مقنعه ام خشک می کنم و می ایستم کنار آب خوری. معصومی در حالی که توپ بسکنبال را زده زیر بغلش به طرف من می آید و می گوید: از کلاس بیرونت کرده اند صادق پور. می گویم: این فضولی ها به تو نیامده، پر رو! معصومی توپ را می اندازد برای بچه ها، اِهم اِهم می کند و می گوید: به کسی نمی گویم، فقط بار آخرت باشد. تنبل! و بعد می خندد و می رود.

اگر این جا مدرسه نبود الآن کفشم را در می آوردم و حالی اش می کردم کسی مثل خودش دو سال بیافتد تنبل است.

نمی دانم چه کار کنم حس می کنم همه بچه ها دارند نگاهم می کنند و می دانن که خانم رحمتی باهام کار دارد.

در همین فکرها هستم که می بینم یک نفر آمد توی حیاط. خوش به حالش که خانم رحمتی باهاش کار ندارد. جلوتر که می آید قیافه اش آشنا می زند. نزدیک می شود و به طرف من می آید: اِ... رضایی است.

 - خجالت نمی کشی، چرا آمدی اینجا؟ خانم رحمتی دوباره آمدند دنبالت!

می زنم توی سرم و می گویم: راست می گویی؟

رضایی اخم هایش را می کند توی هم و می گوید: مگر من با تو شوخی هم دارم؟

چاره ای ندارم، اگر این رضایی است تا مرا دست بسته تحویل خانم رحمتی ندهد راحت نمی شود. یک دفعه فکری به ذهنم می رسد. دستم را می کنم توی جیبم و 50 تومانی را که از زنگ تفریح قبل مانده را در می آورم. برای آخرین بار نگاهی به آن می اندازم. می گیرم جلوی رضایی و می گویم: جان من این را بگیر و برو بگو صادق پور دلش درد می کند، نمی تواند بیاید.

رضایی چند ثانیه خیره به پول نگاه می کند، انگار دو دل است، یکدفعه پول رار می گیرد. آن را می اندازد روی زمین دست مرا می کشد و می گوید: یا می آیی یا می روم همین الآن به خانم رحمتی می گویم.

خم می شوم، 50 تومانی ام را بر می دارم و زیر لب می گویم: لیاقتش را نداشتی! و به دنبال رضایی می آورمرضایی تند تند می رود و دست مرا می کشد. دلم نمی خواهد به این زودی ها به دفتر برسم. می گویم: مگر سر می بری؟ یواش تر فرار که نمی کنم!

رضایی سرش را بر می گرداند و می گوید: از تو بعید نیست، بدو!

دلم می خواهد نگاهی به پشت سرم بیاندازم و ببینم آن کلاسی ها مخصوصا معصومی دارد چه کار می کنند ولی می ترسم بیشتر ضایع شوم. به در سالن می رسیم. دستم را می کشن و می گویم: بقیه را خودم می آیم. رضایی در دفتر را می زند. صدای خانم رحمتی می آید: بیا تو!

رضایی در دفتر را باز می کند من را هل می دهد تو و می رود.

خانم رحمتی نشسته روی صندلی و دارد چای می خورد نگاهش که به من می افتد، می گوید: کاری داشتی؟

از گیجی خانم رحمتی خنده ام می گیرد، ولی خنده ام را قورت می دهم و می گویم: ب...بخ..ببخشید خانم شما مرا صدا کردید و بعد هم یواشتر می گویم: صادق پور.

خانم رحمتی روی صندلی جا به جا می شود و می گوید: اِ، صادق پور تویی پس من اشتباه کردم با صادقی آن کلاس کار دارم!

انگار یک پارچ آب یخ روی سرم ریخته باشند خشکم می زند، حالا خوب شد 50 تومانم را خرج نکردم!

 

    

 

 


  نظرات شما()

   1   2   3      >

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
 
 
 
 
 
 
باران
 
باران
 

 

 
زمستان 1386
پاییز 1386